آرامشسکوت تنهایی شب در برکه ای خاموش |
من همیشه از اول قصه های مادر بزرگ می ترسیدم و آخر هم به واقعیت می پیوست… یکی بــــود…یکی نــــــبود…!!! یــک لبخنـــدم را بسته بندی کرده ام برای روزی که اتفاقی تـــو را می بینم … آنقدر تمـــــــــیز میخندم که به خوشبختــــی ام حســــادت کنـــی … و من در جیب هـــایــــم دست های خالـــی ام را فریب دهـــم که امن ترین جای دنیـــا را انتخاب کرده انــد … چه شبي است ! مطمـئن باش که خداوند تو را عاشقانه دوست دارد ؛ صداقت؟…. یادش گرامى… |
|
[ طراح قالب: آوازک | Theme By Avazak.ir | rss ] |